معمای زندگی من....

خدا یا ارامشی عطا فرما تا تغییر دهم انچه را که می توانم .بپذیرم انچه را که نمیتوانم تغییر دهم و دا نشی که تفاوت این دو را بفهمم.

نمیدانم تا چه حد من را شناخته ای اما این دل سودازده من هوس نوشتن کرده.تو نیستی ولی یاد تو همچون بوی گلهای بهاری همراه من است.لذا برای تسلای دلم مینویسم تا تو نیز همدم من شوی در این فراز و نشیب زندگی. شاید اگرنامه های پراکنده ام را کنار هم قرار دهی بتوانی به درون شفاف من نفوذ کنی و لحظه ای چند در آلاچیق قلبم پذیرای تو باشم

سالها با درونی بسته با خودم زندگی میکردم و نمیدانستم احساساتم را چطور بروز بدهم.در سن شاید 30 یا شاید 32  بود که حالم عوض شد .میشه گفت بلوغ فکری  من اغاز شد . شروع  کردم  که خودم را برای آن چیزی که هستم دوست داشته باشم .زندگی پر معنا شد  درونم ارام گرفت و زندگی را به طور متفاوتی نگاه کردم و همزمان نیروی معنوی نیز به سراغم آمد و این همان "کرم خدا " بود.

بر میگردم.............

سال نو میلادی بر شما عاشقان مسیحی مبارک