حافظ

 

معمای زندگی ....

حرفهای دلم را می نویسم تا آرام بگیرم چه قدر عوض شدم . حالا دیگر حتی تصمیم گرفتم کسی را تحت تاثیر خودم قرار ندهم .یاد گرفتم افکار انتقاد امیز را از سرم دور نکنم و از آنها فرار نکنم. آنها را بشنوم و حتی برای آنها احترام قائل شوم و با آنها بحث نکنم.اجازه دادم آن قسمت از وجودم که برای کسی مثلا " تو " دلتنگی میکرد به جای عاشق بودن غمگین باشد. چیزهایی می خرم که هنوز طبع نوجوانی ام دوست دارد.مثل "کتابها با اشعار دو زبانه" یا مثل ......دیگر نمی خواهم ناجی دیگران باشم.دیگر از این که راجع به حقایق زندگیم صحبت کنم ، نمی ترسم بلکه فهمیدم در واقع کار خوبی هم هست.تمام احساساتم را در درونم ریختم و بر آنها درپوش لبخند گذاشتم.این مصاحبین عزیز ، در واقع همزبان من هستند. پس در این میان واسطه ای نیست

چرا برای تو می نویسم و چرا تو را دوست دارم ؟این خود حکایتی قابل ملاحظه هست و باید شهامت بیان علت آن را به تمامی جوارحم بدهم.