من یک مهاجرم
من یک مهاجرم و لاجرم پایبند هیچ کجا؛ عادت کردهام به تعلق نداشتن به هیچ چیز، به هیچ کجا، به هیچکس، چرا که خوب میدانم همین امروز و فردا موعد ماندنم سرخواهد رسید.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره غیرخودی؛ ناآشنایم با همه چیز و همه کس حتا در سرزمین مادریام، هیچ چیز آنجا نیز دیگر مانند جایی که در آنم، از آن من نیست حتی خاطرات گذشتهام.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره دلکنده؛ عادت کردهام به جاگذاشتن و جاگذاشته شدن. از جا گذاشتن هیچ کس و هیچ چیز نمیهراسم چرا که نخستین بار، عزیزترینهایم را یکباره در وطن جاگذاشتهام.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره گریزان؛ گریزان از هرآنچه که خاطرم را آزرده کند. خوب میدانم که برای هیچ چیز، هیچ کجا و هیچ کس مبارزه نخواهم کرد، میدانم که راه حل نهاییام در تنگناهای زندگی همواره رفتن خواهد بود، نه ماندن.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره منعطف و پذیرندهی تغییر. خوب میدانم به هرکجا که روم، باید بپذیرم انبوه چیزهایی را کهاز آن من نیست بی جدل و باید بپذیرم تغییر تمام آنچه را که از آن من است حتا تغییر خود را.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره سهلگیر؛ عادت کردهام به نفهمیدن و فهمیده نشدن هر جایی که میروم و هر جای رفتهای که بدان باز میگردم. خوب میدانم هر کجا که باشم و هرچه که تلاش کنم، از آن رو که ریشهام در آنجا نیست، بسیاری چیزها را نخواهم فهمید و سایرین هم از آنرو که هرگز خاکی را که روزی ریشه در آن دوانیده بودم لمس نکردهاند، من را، حالم را، زبان را، گذشتهام را، آیندهام و دغدغه های هرروزهام را نخواهند فهمید.
من یک مهاجرم، و لاجرم همواره در حال شرح و توضیح. عادت کردهام به توضیح آنچه که هستم، آنچه که بودهام، آنجا که از آن آمدهام در برابر چشمان حیرت زده سایرین. عادت کردهام به توضیح آنکه چرا آمدهام، چرا نماندم و چرا باز نخواهم گشت.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره متفاوت؛ عادت کردهام به تفاوت داشتن با همگان. عادت کردهام به یافتن شباهتهای اندک در بی شمار تفاوتها؛ تفاوت نگاهها، تفاوت رنگها، تفاوت روحها، تفاوت جسمها، تفاوت خواستها و...
من یک مهاجرم و لاجرم همواره نوع دوم، عادت کردهام به ثانویه بودن، بهاولویت نداشتن. خوب میدانم که بر هر زمینی پا بگذارم، هرآنکس که باشم و هرآنچه کنم اولویت با من نیست.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره در حال مقایسه. عادت کردهام به مقایسه هر جایی که در آنم، هر جایی که میروم، هر آنچه میبینم، میشنوم، تجربه میکنم با جایی که روزی خاک من بود.
من یک مهاجرم و لاجرم همواره در حسرت. در حسرت هر آنچه که آسان از کفم رفته و میرود. عادت کردهام به از دست دادن هر روزه همه چیز و همه کس.
جان کلام، من یک مهاجرم، یک مهاجر ایرانی. عادت کردهام به همه چیز، به غریبهگی، به دلتنگی، به حسرت، به ترس، به تنهایی، به بیتفاوتی، به بیشباهتی، به بیریشهگی، به بیخیالی، به بیغیرتی و به دلزدگی، به دلکندگی، به همه چیز و همه چیز اما هرچه تقلا میکنم عادت نمیکنم به بیوطنی؛ به نیندیشیدن به جایی که همه چیز آن روزی از آن من بود و همه چیز من از آن او، به نیندیشیدن به هرآنچه که میتوانستم در حضور او داشته باشم و نه در غیاب او.
آری من یک مهاجرم، یک مهاجر ایرانی و لاجرم همواره میاندیشم به آنچه که در نبود من و هزاران من دیگر بر خانهام میگذرد و خواهد گذشت.
زندگي شيرين است، مثل شيريني يك روز قشنگ.